دلنواز دختری محکم و مستقل است که در پی آسیب های روانی متعدد در گذشته از جانب پدر معتاد و زن باره اش، سرپرستی مادر و خواهر کوچکترش را بر عهده می گیرد، شبی که به درخواست پدرش به دیدار و گفتگوی با او می رود، مشاجره بین او و پدرش، منجر به آسیب به سر پدرش می شود و دلنواز که می بیند پدرش نفس نمی کشد، او را ترک می کند اما شب بعد به خانه پدرش برمی گردد تا جنازه او را دفن یا گم و گور کند، وقتی به خانه می رسد، اثری از پدرش نیست و کسی هم خبر از او ندارد، دلنواز می ماند و راز گم شدن پدرش …
بخشی از رمان
در را بسته نبسته از خانه بیرون زد و به کوچه تنگ، تاریک وباریک محله های همیشه پر سر و صدای مولوی هجوم برد. بی نفس سمت شاسی بلند مشکی اش می دوید. حتی برنمی گشت به پشت سرش نگاه کند. انگار می ترسید بلند شود و دنبالش بیاید.کف دستش را روی شیشه ی سمت راننده گذاشت و دست به جیبش
برد و وقتی سوئیچ را لمس نکرد، آه از نهادش بلند شد. صدای حرف زدن دو مرد، باعث پریدنش و پناه گرفتن پشت ماشین شد.نفسش را در سینه حبس کرد تا دو مرد که صدای لخ لخ کفششان شبیه پاکشیدن تیمور بود، دور شد. بعد آهسته از پشت ماشین بیرون آمد و دزدکی سرکی به سر کوچه ی منتهی به کوچه مرغی کشید. هنوز دستش روی ماشین بود که سایه ای از پشت دید.
ترسید اما مثل همیشه وحشت را ته قلبش، همان سیاه چاله ای که تیمور را در آن دفن کرده بود، دفن کرد. خوب که نگاه کرد….