مانیسا کامکار،عاشق یک پسر دست فروش میشود و به او پول میدهد تا برای خودش کار پیدا کند و به خواستگاری اوبیاید ولی او میرود و دیگر پیداش نمیشود، چندسال بعد که مانیسا او را فراموش کرده ..
میشد گفت تقریبا یه هفته از قضیهی بابام گذشته بود و اون روز به روز پررو تر میشد. دیگه علنا وسط خونه تریاک می کشید و کل روز نعشه بود. با خودم یکی به دو کردم دیدم نه اینطوری نمیشه، من اگه خونه بمونم با بابا دعوام میشه اینا به کنار دیگه منبع درآمدی هم نداشتیم و به زودی از گرسنگی تلف میشدیم. از قدیم گفتن کاچی به از هیچی. فوقش دو هفته میرم برای اون سلطانی کار میکنم، وقتی دید کارم خوبه رسمی استخدامم میکنه و بهم حقوق میده… بعضی مواقع باید پا بزاری رو غرورت و کاری که دلت نمیخواد رو
انجام بدی… دنیاست دیگه نصف کاراش طبق انتظار ما نیست. صبح زود از خواب بلند شدم کسل رفتم به نظافت شخصیم رسیدم، بعد بدون اینکه صبحونه بخورم جلوی آیینه نشستم و آرایش کمرنگی کردم به سمت کمد رفتم، مانتوی سادهی سرمه ای همراه با مقنعه و شلوار همرنگ اون برداشتم و پوشیدم. پالتوی بلند و خز دار مشکی ام رو برداشتم و به سمت درب خروج رفتم کفشام رو برداشتم و پوشیدم ماهرو که انگار منتظر بود آماده سریع از اتاقش اومد بیرون و گفت: سلام منو میرسونی مدرسه؟ -سلام، باشه فقط زود. باشه ای
زیر لب گفت و آروم در اتاقش رو بست پاورچین پاورچین اومد سمتم و کفشش رو از جا کفشی برداشت. وقتی پوشید با هم از خونه خارج می شدیم. مدرسه ای که ماهرو میرفت نزدیک بود و لازم نبود که با بی آر تی تا ماشین رفت بخاطر همین دست در دست هم پیاده به سمت مدرسه رفتیم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و سرما تا مغز و استخوان آدم رسوخ میکرد. دماغ و دستام از شدت سرما قرمز شده بودن و حسشون نمیکردم. ولی با اینحال دم نمیزدم. ماهرو دستم رو سفت فشار داد و با لبخند گفت: به چی فکر میکنی؟