غوغا دختری اهل شهر یزداست که بر عکس اعضای خانوادش دنبال علاقه اش که اشپزی است میرود،و با یه مینی ون که لقب شازده به او داده، یک کافه دوره گرد دایر کرده، او خیلی اتفاقی گذرش به محله قدیمی زندگی شان می افتد و با همسایه ی دوران سکونتشان در آن محل دیدار میکندکه …
دیدن پسری کنار عسل باعث شد اخم هایم درهم فرو رود. چیزی شده؟ هم زمان با “آره” گفتن عسل، پسر هم جواب داد “نه” موبایلم را در جیب مانتویم فرو کردم و لب باز کردم از خانم سوال پرسیدم نه شما چیزی شده؟ الدین زمان عسل کمی مضطرب گفت: ایشون پسری که هیچ گونه از رنگ چرک تیشرت چروکش خوشم نمی آمد حرف عسل را قطع کرد و با تمسخر، به لحن خودم گفت: به شما مربوط نمیشه، بفرما خانم پوزخند زدم و ناخواسته استینم را کمی بالا کشیدم که عسل دستش را روی انگشتان لاک خورده ام گذاشت بیخیال قربونت برم بیا بریم. عسل در لاک خانم معلم بودنش فرو رفته بود و من میدانستم خوشش نمی آید وسط پارک بحثی بالا بگیرد! البته که من هم عاشق دعوا نبودم اما نمیشد نسبت به بعضی چیزها بی تفاوت گذشت!
عسل دوباره تکرار کرد آقا گفتم که مزاحم نشید، خواهش میکنم بفرمایید! عسل با اینکه سعی داشت در عین جدیت حرف بزند اما میشد فهمید که ترسیده است؛ دستی روی شالم کشیدم و آرام رو به عسل کردم برو. همین که قدم برداشت پسر هم دنبالش روان شد کلافه نوچی گفتم. کجا ؟ داشت از کوره در میرفت مربوط به تو نمیشه برو کنار دختر. رو به روی پسر پر ادعایی که معلوم بود طبل تو خالی ای بیش نیست، ایستادم و گفتم: داره میگه مزاحمش نشو حالیت نمیشه یا چی؟برخلاف منی که تمام تلاشم را میکردم تا با خون سردی و آرامش جواب بدهم کاملا مشخص بود که چقدر پسر مزاحم عصبی است ببین موی دماغم نشو که هر چی دیدی از چش خودت دیدی با پوزخندی که حالا تبدیل به لبخندی عمیق شده بود جواب دادم مثلا چیکار میخوای کنی؟
عسل ترسیده و با زاری گفت: تو رو خدا بیا؟ نگاهی به عزیز که سرگرم صحبت با یکی از مشتری ها بود انداختم و با خیال راحت اشاره کردم که برود سمت ماشین. عسل ارام چند قدم عقب رفت که پسر هم از کنارم گذشت و دهان باز کرد کجا میری؟توجه چند نفر به سمتمان جلب شد، عسل کم کم داشت پس می افتاد. جلو رفتم و سینه به سینه ی پسر ایستادم بس کن آقا برو دیگه چی میگی تو؟ به تو چه که دخالت میکنی؟ بعد با تمسخر ادامه داد: مامان بابات بهت یاد ندادن تو کاری که بهت ربط نداره خودتو قاطی نکنی بچه؟ ارام آستین هایم را کمی بالا کشیدم که بلند خندید و دستش جلو آورد تا به عالدین زمان میان راه سفت گرفتم و ناخن های بلندم را با سخاوت روی دستش فشردم که آخش بلند شد؛ مشخص بود که تنها بلد است ادعا کند، آمده بود کل کل کند مثلا اما خب نمیدانست طرف مقابلش چه جور آدمی است! با قیافه ای که میتوانستم حدس بزنم تا چه اندازه مصمم است، گفتم: هیچ وقت به ظرافت دستای یه دختر نگاه نکن چون یادت میره ناخنای تیزی داره…
دانلود رمان نیم نگاه pdf از فاطمه مفتخر