سها بنابر دلایلی مجبور میشود برخـلاف میلش از عشـقش (هاتـف) دل بریده و با فردی دیـگر ازدواج کند ولی دسـت سرنوشت او را دوبـاره سر راه هاتـف قرار میدهد و اکنون همـسر اوست ولی …
خلاصه رمان عیان از آذر اول :
هاتف قاشقش را پر میکند و پیش از آن که در دهان بگذارد زخم دیگری میزند. -شنفتی میگن زنـی که دو بار مزدوج شده رو کدخدام تو ده راه نمیده، شنفتی؟ پیش این مرد هر لحظه میخواست بمیرد و باز نفس میکشید! دلش میگیرد. مگر این همان مردی نبود که عقـدش کرده بود! هاتفی که طاقت نیاورده بود امانتش را پس نگیرد. دخترک لب میگزد. هاتف به مرادش میرسد حدقه چشمان دخترک خالی و پر میشود. -ببین منو چـش و چالت و جم کن وگرنه اونی میشم که نباس بشما. سها دستی به گلوی باد کردهاش میکشد. از جایش بلند میشود. برای هاتف فرقی نمیکرد که او باشد یا نباشـد! فقط میخواست جان کندنش را ببیند… صدای قدمهای تندش در گوش هاتف میپیچد. و کمی بعدتر صدای بازو بسته شدن در دلش میلرزد مردی مثل او چرا باید بترـسد! سها جایی نمیرود هاتف او را خوب میشناخت!
پس چرا لقمه از گلویش پایین نمی رود. نگاهش روی میز میچرخد. عذاب وجدان یقه اش را مـیچسبد! -گندت بزنن هاتف… گند. سیگار روشن میکند و صدای بغض کرده دخترک را از پشت در میشنود. سها دوش آب را باز کرده و از هاتفش گلایه میکند. -تو مـی دونی من چقد دوست دارم هاتف… میدونی تقصیر من نبود ولی داری عذابم میدی! معلوم است که دلش بد شکسته مرهم این درد را از کجا باید پیدا کند. دود سـیگار را محکم فوت میکند. اخم به ابرو میآورد. زیر لب با خود نجوا میکند. -بد کردی، سها… بد کردی قربونت برم. حالش از خودش بهم میخورد. انگار که هر روز بـدتر از پیش میشود.
شانه اش به دیوار حیاط میچسبد و نگاهش به ناکجا آباد میرسد. و باز هـمان تصویر… و باز مردی که شانه اش از زور گریه تکان میخورد. هاتف صدایش کرد. -بابا؟ دست آویزان هاتف مشت میشود. کاش این صدا تا ابد خاموش شود. رفت بابا… رفـت. نباید پی اش را میگرفت. ولی انگار دست خودش نبود برایش خط و نشان میکشید… روی زانو مینشیند و شیر آب را باز میکند …
دانلود رمان عیان از آذر اول