موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریـاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش میفهمد…
گوشه ای از رمان قصه ی موج خورشید شمس :
به کتاب فروشی که رسیدم قبل از اینکه سراغ کتاب ها برم رو یک صندلی نشستم نفس تازه کنم هنوز به ساعت کالس هام عادت نکرده بودم مخصوصاً به یک شنبه ها که از ساعت هشت صبح تا هشت شب دانشگاه داشتم .با تمام خستگیم ش ی فته ی این کتاب فروشی بودم و پاتوقم اینجا بود رو همین صندلی کنار قفسه های کتاب. هر روزی که بیشتر خسته می شدم خودم روبه اینجا دعوت م ی کردم. امروزم از اون روزای خسته کننده بود از همون یکشنبه های پدر مادر دربیار. برای چند لحظه چشمامو بستم که با صدای گوش نواز باغ بارون زده به خودم اومدم پسر جوانی که پشت پیانو نشسته بود رو تا به حال اونجا ندیده بودم آخه من بیشتر وقتها به این کتاب فروشی میومدم و تقری باً همه رو می شناختم!!
ولی پیانیست کتاب فروشی تازه وارد بود. آهنگ که تموم شد بدون توجه به بقیه براش دست زدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد تازه فهمیدم چه کار عجیبی کردم سرخ شدم از خجالت… آب شدم از گرمای سالن و نگاه خیره اش به خودم. مگه اومده بودم کنسرت؟ خوبه براش گل نبردم بندازم رو استیج خیالی و براش جیغ بزنم و امضا بگیرم از دست خودم عصبانی بودم با این فکر بلند شدم و کشون کشون خودمو سمت قفسه ی کتاب ها رسوندم و یک کتاب بدون این که روی جلد شو نگاه کنم برداشتم و به سمت صندوق رفتم تا حساب کنم خانمی که مسئول بخش صندوق بود زیر چشمی نگاهم م ی کرد پشت سر هم می گفت عزیزم لطف کنید سر یع تر میخوایم مغازه رو ببندیم و… نبود هرچی توی کیفم گشتم نبود ! کارت عابر بانکم رو پیدا نمی کردم یعنی کجا انداختمش؟
دانلود رمان قصه ی موج pdf خورشید شمس