پریماه دستی به قلم دارد و تصمیم میگیرد به صورت ناشناس قصهی زندگی آدمهایی که با آنها زندگی میکند را بنویسد. این تصمیم را وقتی گرفت که معمای بزرگی در ذهنش با دیدن یک مهمان ناشناس در خانهی مامان طوبی نقش بست. شروع به نوشتن که میکند میانههای داستان قصهاش مورد توجه یکی از همکارهای خودش قرار میگیرد و باعث میشود قصه عضو ثابت در ستون یک مجلهی هفتگی قرار بگیرد.همه چیز خوب پیش میرفت و پریماه راضی از بازخورد قصهاش در همان فضای ناشناسی که داشت بود، یک پیام دریافت میکند.
چکیده ای رمان حوالی کوچه خورشید نصیبه رمضانی :
بشقابی از غذا کشید و با حس بدی که از محتویات ناهار داشت، باقی را هم با خودش برد و خالی کرد،حیاط پشتی تا پرنده ها بیایند و بخورند .بهتر از این بود بچه ها بخورند دوباره راهی بیمارستان شوند. به تنهایی و در اتاق خودشان که نیمی از غذا را خورد و بعد به عادت همیشه لیوانی چای هم برای خـودش رفت. متکایی زیر سرش گذاشت و به نیت چند دقیقه چشم روی هم بست. استراحت نیازش بود و برای خـشک شدن موهایش چارقد گلدار از سرش باز کرد و باز با ارامش رسیدن تنش، دلش خـون شد وقتی از گونش و گلبهارش میان بی توجهی خانواده ی پدری بیخبر بود اصلانش که زبان هم نداشت!
حسود نگذاشتند عمر خوشـبختی اش بیشتر باشد.اما طوبی را خوتبش برد، باز دست بی رحم ادم های خـوردن ان غذایی که نگران بود بچه ها نخوردند باعث شد به جای یک دقیقه چشم روی هم گذاشتن، ساعت ها بیفتد کنار بخاری و وقتی چشم باز کرد، هوا تاریک شده بود. به خودش که آمد متوجـه شد فخری با جهان و مهین کنارش نشسته اند. رو ترش کردن فخری را با ای وای.. ِگجه ُاولوب( شب شده) گفتن کنار زد و جهان که دست هایش برایش باز کرد، بغل گرفت فخری رفت و با خوش به حالـت گفتن، اعتراضش را نشان طوبی منگ و گیج خواب داد. مهین با گریه میگفت گرسنه ام هست و دامنش را گرفته بود و رها نمیـکرد. طوبی که با شتاب بلند شد و دور خودش میچرخید، نمیدانست چه کاری کند وقتی کم مانده بود مناف و کمال هم سر برسند. بیقراری جهان و نق زدن دخترها دست و پای طوبی را گرفته بود وقتی مناف هم سر رسید و جاری اش پرسید:وا چرا هولی؟
ناهارت که دست نخورده است… اونو بده بخورن. طوبی هیچ نگفت و مناف که میـخواست برای در کردن خستگی اش بنشیند، طوبی زد روی گونه اش و گفت؛ متوجه نبودم و چند ساعتی خوابم برده و نتوانستم شام تهیه کنم. مناف به جای نگرانی برای شام، حال طوبی را پرسید و طوبـی با لپهایی گل انداخته رو گرفت و گفت: _ هیچی یوخودو..خستنی بودی… مناف صداقت کلام طوبی را باور کرد و گفت: _عیبی یوخدی..( عیبی نداره) .پسر.. بیا برو سر کوچه ببین حلیمی نبسته باشه.. آشم بود بخر… قوت تنمون میشه.. همزمان که اسکناس دیگری دست کمال میسپرد، تاکید کرد: اگرم دیدی اینا تموم کردن.. خدا رو شاکر باش و برو کبابی مش قربون، بگو با گوجه زیاد و سنگک داغ سفارشو حاضر کنه …
دانلود رمان حوالی کوچه خورشید pdf نصیبه رمضانی