دختری دبیرستانی که در خانواده مذهبی بزرگ شده ، پسر خاله ای داره که از خارج کشور میاد و قصد داره انتقام بگیره انتقام مادرش رو ولی هیچکس نمیدونه که نیت چیه هدفای اصلیش خاله و پدربزرگش هستن واسه همین به دختر قصه ما نزدیک میشه و اونو مجبور میکنه که کارایی که میخواد رو براش انجام بده.
گوشه ای از رمان نیا سیاه بود نه سفید :
چقدر مزخرفه که میگن: تربیت دختر به عهدهی مادره و تربیت پسر به عهدهی پدر… ای کاش پدرم منو تربیت میکرد… ای کاش وقتی مادرم تهدیدم میکرد و باهام مثل یه مجرم رفتار میکرد پدرم سکوت شو میشکست و بهش میگفت که این شیوه اشتباه ست تا نشم پر از عقده… تا برخالف میل اون عمل کردن برام شیرین و جذاب نمی شد… ای کاش عین دوتا دوست بودیم. سخت گرفتن و کنترل کردن خوبه اما به حد و اندازش…
وقتی یه نفرو زیادی از حد کنترل کنی و بابدترین شکل از یه سری کارها منعش کنی اون آدم حریص میشه تا اون کارو انجام بده و بفهمه چه لـ ـذتی داره… بیشتر کنجکاو میشه و بیشتر به سمت اون کار کشیده میشه… مثل من… مثل منی که توی تمام سال های تحصیلم حتی یه بارم پیاده مسیره خونه و مدرسه رو نرفتم اونم به خاطره بی اعتمادی مادرم نسبت به من… حتی یه بارم تنهایی نرفتم جایی درصورتی که بیشتر اوقات دلم هـوس میکرد حداقل برای ده دقیقه تنها قدم بزنم… حتی یه بارم اجازه نداد بادوستام برم حرم یا بیرون… مادرم شاید منو جوونی های خودش میدید…
اون همیشه آزاد بوده و شاید دلیل کثافت کاری گذشته شو همین آزادی میدونسته درصورتی که همه مثل اون نیستن… آدما یه چیزی تو وجودشونه به اسم جنبه… مادرم آدم بی جنبه ای بوده که از اعتماد خانجون و آقابزرگ و آزادیش سواستفاده کرده… اما همه اینطوری نیستن… یکی هست خیلی آزاده ولی آسته میره آسته میاد هـ ـرزه هم نمیشه چون جنبه داره عقل داره شعور داره… یکی هست تاحدودی آزاده و از اون آزادی کمی که بهش داده شده سواستفاده نمیکنه… یکی هم مثل من زندانی و اسیر و ابیر… همیشه در قید و بند..
. همیشه اطرافم پر از پاسبون و نگهبانه که مبادا حریر به راه خالف کشیده بشه… هه خنده داره ولی مادر من هرماه یک بار گوشیم و چک میکنه و اتاقم و میگرده… البته وقتایی که نیستم یاخوابم این کارو میکنه و فکرمیکنه من متوجه نمیشم اما میشم… خر که نیستم میفهمم وسایلم جابه جا شده و گوشیم چک شده… واقعاً حق با امیرحسام:ِ کافر همه رو به کیش خود پندار.