داستانی جنایی که با حادثه ای که برای نیکو اتفاق می افتد شروع میشود.بر اثر این حادثه نیکو حافظه خود را از دست داده است و در بیمارستان بی هوش است.پس از به هوش امدن ، روانشناس اون اعلام میکنه که قبل از حادثه دچار بیماری های روانی بوده . نیکو به خونه برمیگرده در همین حین یک سری قتل های زنجیره ای شکل میگیره که باعث میشه کم کم نیکو حافظه اش رو بدست بیاره …
گوشه ای از رمان :
راه رو نسبتا خالی بود بجز یک میز کنسول ساده با سنگ مرمر سفید و ایینه ایی با قاب نقره ایی پر از پیچ و خم که پارچه ایی ترمه دوزی شده رویش را پوشانده بود و یک گلدان گل که نمی دانم چه بود، اما بلند و سبز بود. چیز دیگری در راهرو نبود فرش شده و تمیز اما به طور افسرده کننده ایی خالی انتهای راهرو اما به یک پنجره بزرگ و قدی خاتمه پیدا میکرد. پنجره ایی با شیشه هایی تمیز و پرده ایی حریر و اویخته بی اختیار به طرف پنجره رفتم و گوشه پرده را کنار زدم درختان باغ و کلاغهای ساکن شاخه هایش از این جا منظره ایی بهتر داشتند و کلاغ ها به اندازه بیرون بزرگ و تهدید کننده به نظر نمی رسیدند.
گوشه باغ یک ساختمان بود چیزی شبیه به گلخانه یا یک انبار یک دوچرخه آن طرف کنار دیوار تکیه داده شده بود و یک تانکر زنگ زده هم طرف دیگر باغ بود. باغچه ها خالی و سرد بودند بدون حتی یک شاخه گل و نه حتی یک تکه کوچک رنگ سبز که آن سردی و دلمردگی را کمی بهبود دهد.همه جا سرد و خاکی رنگ و خاکستری بود.پرده را انداختم و دری را تصادفی باز کردم یک اتاق خواب بود با یک تخت قدیمی فرفوژه بزرگ و زیبا و کهنه. در را بستم و در دیگری را باز کردم. یک اتاق دیگر بود که با وسایلی که به نظر میرسید بلا استفاده هست پر شده بود.
چمدان های چرمی بزرگ یک صندوق بزرگ آهنی که به طور جالبی زیبا بود یک صندلی شکسته و یک چوب لباسی که دسته هایش شکسته بود و تعدادی وسایل به درد نخور دیگر در اتاقی باز شد و فرحان از آن با زنی نسبتا مسن بیرون آمد. زن لباسهایی ساده پوشیده بود و موهایش را ساده پشت سرش بسته بود. موهایی خرمایی و زیبا میان سال بود اما صورتش به جز خط عمیق اخمش چروک دیگری نداشت. حالت صورتش جدی و خشک بود.
دانلود رمان اوهام از بهاره حسنی