رمان زندگی به وقت اقلیما رمانی متفاوت با درون مایه ای تخیلیست که در بسیاری از عقاید و مکتب ها تایید می شود،تناسخ یا کالبد جسم یا…اما اتفاقی که در رمان زندگی بوقت اقلیما رخ می دهد…داستان دختری به نام جاناست که زندگیش دست خوش اتفاق عجیبی میشه،جانا یه دختر مجرد نقاش با پدر مادری فرهیخته ست که قراره بزودی با شخصی ازدواج کنه.روز واقعه جانا در مسیر بازگشت از گالری به خونه با زانیار تصادف میکنه و بعد از چند روز وقتی که از کما در میاد…اون خودش رو اقلیما ۲۵ ساله خیاط،صاحب همسر و فرزند میدونه،از قضا همسر اقلیما برادر زانیار هست و هیچ زمینه ی ذهنی ای از جانا در سر اونا وجود نداشته و این در صورتی ست که اقلیما دقیقا همون روزِ تصادف فوت شده بود.اما داستان به اینجا ختم نمیشه بلکه…
گوشه ای از رمان زندگی به وقت اقلیما نیلوفر قائمی فر :
صدای زنگ آیفون اومد دوییدم طرف آیفن نیکیو تو بغل سیامک دیدم داره گریه میکنه آیفن برداشتم گفتم جانه مامان… فدای اشکات بشم الان میام مامانم گریه نکن برات بمیرم. نیکی مامان بیبیا) اومدم مامانم اومدم داشتم با همون لباس تو خونه که شامل یه تاپ قرمز و یه شلوار گشاد مشکی نخی که تا بالای مچم بودم میرفتم که آنا گفت: بیا، بیا یه چیز بپوش الان میری پایین میگه دیدی نانجیبی جمشید با خشم گفت: نانجیب چیه؟ آناهیتا مانتو شالمو داد بهم در حالی که میگفت: امشب بهش گفته به موی دگمه آسانسور و زدم تازه رفته بود طبقه سوم ، آسانسور دوم هم درش باز مونده بود رو طبقه اول گیر کرده بود از پله ها رفتم پایین نمیتونستم منتظر باشم صدای نیکی تو گوشمه داره گریه میکنه…
نفسم گرفت تا رسیدم به پایین سیامک جلوی در بود نیکی ادای گریه رو در میاورد اما حقیقتاً غر میزد سیامک میگفت: الااااان میااااد ، بسه بسه نیکی مخم رفت نیکی نه نه مامان سیامک کندی دگمه لباسمو بچه ، ول کن…. نیکی – تو اه . در باز کردم و نفس نفس میزدم سریع نیکو ازش گرفتم بغض بچه ام ترکید تا منو دید ، بوسیدمش بوییدمش چشمامو بستم گفتم جان مامان؟ جان؟ ببخشید ببخشید. نیکی وسط گریه گفت بابا اه زد به شاکی سیامکو نگاه کردم و گفتم سیامک زدیش؟ سیامک نه به والله نیکی من کی زدمت؟!!!! نیکی بابا ااااا هههه داد زد سرت؟ نیکی سرتکون دادو گفتم بگردم برای تو عشق مامان عشق مامان ، جیگرمن…
سیامک و نگاه کردم با اخم به گردنم نگاه میکرد، از اون مدل اخمایی که از خشم نیست از درگیری افکاره در پارکینگ که کنار در ورودی بود باز شد و سپس نور چراغ به ماشین نزدیک که نزدیک در میشد… سیامک دستشو دراز کرد طرفم مانتو مو جلو کشید و تا نگاش به صورتم افتاد جا خورده ، نگام کرد، گفتم چیه سیامک؟ سیامک همونطور شوکه شده نگام کرد و گفت: فکر کردم اقلیمایی تا صورتتو ندیدم فکر میکردم اقلیمایی … سیامک ، من اقلیمام با صدای خفه گفتم یه سوال بپرس که من فقط بدونم سیامک زل زده بود تو چشمم از اون زل زدگیایی که همیشه حس میکردم نگاش دست لمس کردنمو داره دهنش باز شد سوال بپرسه اما باز سکوت میکرد گفتم بپرس بخاطر تموم ابهامایی که تو سرته سیامک با صورت برافروخته اش با صدای خش دارش گفت …
دانلود رمان زندگی به وقت اقلیما از نیلوفر قائمی فر