حاج یاسین، به درخواست بزرگ و معتمد محل، مجبور میشود تا آهو را به صورت صوری به عقد موقت خود درآورد. آهو، به خاطر جواب منفی که به پسرعموی نااهل خود داده، هر روز و هر ساعت مورد اذیت و آزار او قرار میگیرد. به همین دلیل حاج صابر از یاسین میخواهد تا آهو را به عقد خود درآورد.
عصبی خم شدم و با برداشتن بلیزم آن را سریع تنم کردم عصبی بودم ولی نه از او بلکه از خودم گیج بودم در حدی که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم تا شاید چیزی در مغزم جابه جا شود.خیلی خوب داشتیم پیش میرفتیم و واقعاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد یعنی زیاده روی کرده بودم؟! شاید هم اشتباه کلافه موهایم را چنگ زدم و به اویی که حالا در همان حالت مچاله شده پشت به من به پهلو دراز کشیده بود نگاه کردم. خنکای شب پاییزی در اتاق می پیچید و او با لباس زیر روی تخت خشکش زده بود.
جلو رفتم و لبه ی پتو را بلند کردم که رویش بیندازم شانه هایی که ریز ریز می لرزید و صدای خفه ای از فین فین کردنش خبر از بارانی شدن چشم هایش میداد.کاش می گذاشت امشب را هم با همان عذاب مرگ سیاوش میخوابیدم درد خودم کم بود حال خراب او هم اضافه شد. – آقا یاسین… یاسین باتوام با اخم دست از هم زدن چای برداشتم. چرا داد میزنی مامان؟! با چشم غره چشم و ابرویی آمد که اخمم غلیظ تر شد. با تعجب به خنده های زیر زیرکی یاسر نگاه کردم تا نگاهم را دید از جایش بلند شد و گفت:
– من برم داره دیر میشه دستت طلا مامان حاجی شما نمیای با من؟! پدرم با همان لبخند ریزی که از اول صبح روی لبش بود سر تکان داد. آره بابا برو ماشین رو روشن کن منم اومدم دستت درد نکنه حاج خانوم چیزی نیاز نداری بگیرم؟ جلو رفت و به عادت همیشه بوسه ای روی موهای مادرم زد و من درمانده تر از هر وقتی برای بار هزارم چشم به ورودی آشپزخانه دوختم تا شاید قبل از رفتن سرپا و قبراق ببینمش. – همه چی هست خیر پیش …
دانلود رمان نوشیکا از نساء حسنوند