در دورهای که پرنیا به تجربههای وحشتناک و دردآوری دچار شده، اطرافیان او به اختلالات روانی او اعتقاد دارند. آنها فکر میکنند که تمام چیزهایی که پرنیا میبیند و میشنود، صرفاً توهم است و ناشی از بیماریاش. به منظور تغییر حال او، خانوادهاش او را به سفر میفرستند، اما آنها از این موضوع غافل هستند که دوستانشان به شدت به احضار جن و روح علاقهمند شدهاند. این علاقهی غافلگیرکننده، زمینهای را فراهم میکند تا پرنیا با کسی آشنا شود که معتقد است ریشهی تمام توهمهای او در این موضوع است…
گوشه ای از رمان معشوقه شیطان اثر آنیتا :
مان چی می گی؟ ماندانا ماشین رو به سمت راه اصلی هدایت کرد و گفت: داروخونه؟ آره … گفتم گفت خودش میخره برامون می باره منم به نبوردم. ماندانا با عصبانیت گفت مو خر نکن پرنیا به خاطر چیز دیگه ای باشدی رفتی خونه ی این یارو…… اخم کردم و با خودم فکر کردم همینو کم داشتم گفتم الخیر ماندانا با صدای بلند گفت: چرا انگار من خرم و نمی فهمما بهت چشمک زدا خودم دیدم. با تعجبی ساختگی گفتم والا حب مگه چشمک زدن چشه؟ یا عصبانیت محکم توی بازوم زد. خودمو جمع کردم و گفتم: ای ! ماندانا گفت: هر گندی می خوای بزنی خواهشا تهران بزن حداقل دور از چشم مازیاری !
زیر لب به خودش گفت. با شده رفته خونه ی دوست مازیارا اونم تنهایی نچ نچی کرد و سر تکون داد. رو بهم کرد و گفت: اگه فکر کردی به مازیار نمی کم کور خوندی! سعی کردم خودم و بی خیال نشون بدم می دونستم اگه بگم وای تو رو خدا به مازیار نگو کارم بدتر به نظر می رسه برای همین با بی خیالی گفتم: من که کار بدی نکردم…. بگو ! ماندانا یوفی کرد. به دلم استرس داشتم…. دعا می کردم به وقت ماندانا به مازیار چیزی نگه و برنامه ی شیم با رادین رو بهم نزنه خوشبختانه تهدید ماندانا تو خالی بود. همین که وارد خونه شدیم و با مازیار رو به رو شدیم ماندانا نگاهی معنی دار بهم کرد که یعنی از روی بزرگواری نمی خواد چیزی بگه اون روز عصر استراحت کردم واقعا به چند ساعت خواب احتیاج داشتم نزدیک های ساعت نه بود که ماندانا برای شام صدام کرد. سر سفره ی شام همه رو با دقت زیر نظر داشتم. پویا که نمی دونم کی خونه اومده بود از همه سرحال تر بود هر چه قدر ماندانا توی صورتش ها کرد تا سرماخوردگیش رو انتقال بده فایده ای نداشت | لب سپیده بالا بود و حال حرف زدن نداشت.
مازیار از همه بدتر بود… حتی نمی تونست سرشو بالا نگه داره…. آرنجشو روی زانوش گذاشته بود و سرشو به دستش تکیه داده بود. با بی میلی سویش رو هم می زد. مرتب بینیش رو بالا می کشید و ناله می کرد…. با بدجنی توی دلم دعا کردم که همین مریضی جونشو بگیره! نه به خاطر سارا… به خاطر بارونی توی کمدش… هنوز باورم نشده بود که مازیار و پویا خیانت کرده باشند. چطور حاضر شده بودند این کارو بکند؟ پویا به کنار… دست مازیار اون روز بدجوری برام رو شده بود… اون از سارا این هم از خیانتش…..
دانلود رمان معشوقه شیطان اثر آنیتا