داستان کسری فخار، تاجر سرشناس و موفق، با لقب “عالیجناب” که در تمام شهر شناخته شده است، به شدت جذاب است. او یک شخصیت مرموز و بیرقیب در کار و تجارت است. از نظر روابط شخصی نیز سرد و محتاط است و تا به حال هیچ زنی بیشتر از یک یا دو شب به عنوان شریک زندگی او نبوده است. حتی در انتخاب شریک تختش نیز به شدت وسواسی عمل میکند. داستان از زمانی شروع میشود که رقباش برای از بین بردن او از هر راهی استفاده میکنند، حتی با دست به دامن دختری که به نام “پنجهطلا” شناخته میشود، یکی از بزرگترین خلافکاران جنوب شهر. او با تمام تلاشهای کثیف رقبا مقابله میکند و هرگز از باعث رسواییاش عبور نمیکند.
گوشه ای از رمان تریاق اثر هانی زند :
سرم را به دیوار تکیه میزنم و جواب میدهم :نه آدم نکشتم !اون و که فهمیدم !پس چرا پرسیدی؟خب، من خونه پرش رو گفتم بهت بچه اونجور که تو پریدی فهمیدم پشه مشه هم نکشتی پس اینجاچیکار میکنی؟چانه اش گرم شده و من چانه ام می لرزد.آن قدر حرف میزند که نمیتوانم به مسیر کسری خیره بمانم .بابا حرف بزن دیگه حرف آفت وقته حرف نزنی سخت میگذره !خب چی بگم؟بگو اینجا چیکار میکنی وقتی این کاره هم نیستی… بگو بذار بگذره بعدش من باید برم. خیلی خسته م دیگهنگاهم را از صورت بی روحش تا مأمور همراهش جابه جا میکنم.زن متوجهم میشود و تشر میزند.- حرف نباشه ساکت حرف نزنید میگوید و دوباره سرش را توی ورقه های توی دستش فرومی برد زن ریزریز میخندد . بابا اون و ولش کن عین این مبصر بچه مدرسه ایها میمونه کوکش کردن هی بگه ساکت !
یک لبخند بی جهت از لبانم میگذرد. با خودم فکر میکنم فرق آن چند باری که گذرم به کلانتری رسیده است و در نهایت با چند ساعت بازداشت و چند تعهد و امضا باز آسمان را دیده ام با این جهنم زمین تا آسمان است.جرمت چیه؟- خودت قاتلی؟ابرو بالا می اندازد و نچی میکند.نج من پروندهم زود سنگین شد دیگه به آدم کشی نرسید یعنی راستش از ساقی گری بالاتر نزد!ساقی گری… توی تونل خاطره ها چرخ میخورم و هر چه سعی میکنم دیگر حتی صدای مادرم را به خاطر نمی آورم.پرونده اش زود بسته شد. بی اختیار میخندمنه بابا، مث این که خیلی شوتی جوک گفتم مگه بچه؟نه بابا ننهم ساقی بود گفتی ساقی، خندیدم . نیشش تا بناگوش باز میشود و انگار که آشنایی را پس از سالها دیده باشد، چشم درشت میکندبه پس من همکار ننه تم اسم ننمت چیه؟ حالا چرا میگی بود؟ تو هلفدونیه؟ چند سال بریدن براش؟ قاضیش کی بوده؟مادرم را مرگ با خودش برده است. در روزی که یادم نمی آید چه حسی از شنیدن خبر آن داشته امننه م مرده !ای وای بچه چرا؟
جوری می پرسد که انگار سالهاست مادرم را میشناسد و حالا اتفاقی خبر مرگش را شنیده است .مواد تو شیکمش ترکید مرگ امثال مام از بدبختیهای دنیا راحت شد عوضش سرت سلامت باشه دختر حالا دیگه قاضیش اوس کریمه که قربونعدالتش برم !باز میخندم و سرم را ریزریز به دیوار پشت سرم میکوبم.ذهن مرورگرم کلمه عدالت را تکرار میکند و شکایتم را توی دلم به همان قاضی میبرمنگفتی چرا این جایی !حس میکنم چیزی برای پنهان کردن از زنی که دیگر دستبندش صدا نمیدهد ندارم .خواهرم و آوردن واسه اون اومدم .هی پیشونی اون و دیگه چرا؟بعد انگار خودش جواب خودش را بداند روی پایش میکوبد و ادامه میدهد .خرفت شدما چی میپرسم سؤال داره آخه؟ بدبختی ارثیه دیگه شماها که ننهتون بدبخت بوده، دیگه تکلیفتون معلومه خود من و که میبینی یه نسل بدبخت بیچاره بودیم شوخی نیستا به نسل که میگم راستی راستی حرف از به نسله !ماها خوب ری میکنیم از خودمونم ارث میذاریم واسه توله هامون ! تهش چی؟ یکی بمیره ارتشم تموم میشه بسه هر چی موندیم اینا میگن قاضی امروز حکمم و میده. میخوان ارث و تسلم و با هم ببرن ! اعدامت میکنن؟
دانلود رمان جدید تریاق از هانی زند