“گیسو طلا، باز هم شوخی اش گرفته. لب آن ایوان بلند چوبین مزین شده به شمعدانهای مادر جان؛ قدم به قدم و با احتیاط، قصد عبور از حوادث تلخ آینده را دارد! تن سوخته چه داند عطش لمس مادر را؟ پس از شعلهی باران، پیشانی نوشت؛ چون پرندهای بال شکسته و غمین، پناه بر عمارت بانو فرهمند آورد! بال شکسته چه داند؛ ترس لمس دستان شیطان را؟ آبدیده گشت؛ مردانه ایستاد؛ طوفان در هم شکست! اما دست شیطان، لحظه به لحظه، تن نحیفش را قصد غارت داشت! جنگید و قصد حفظ عصمت داشت! عاشق گشت و پای در راه وصل نهاد! آیین فربد، اسطورهای از جنس ناب عطوفت، مرهم زخم عمیق ترسهایش گشت!”
گوشه ای از رمان زیبا دخت مظلوم اثر لیدا صبوری :
از جا بلند شد و روبه رویم ایستاد سر خم کرد و دست بکمر زد و گفت :دوماه،دوماه انتظارم برای همچین روزی کم نیست دوماه هی جلوم رژه رفتیبا اون آقا دکترت خوش گذروندی،شبها تا دیر وقت بگردش های شبونه ات میرسیدی،فکر نکردی به روز خلاصه تو دامم می افتی ؟ هوووم ؟؟لبهایم یاری نمی کردند. باید کاری می کردم سر بزیر انداختم و کمی بخودم جسارت دادم و طوری که صدایم را بشنود گفتم ،اون نامزد منه من کار خلاف شرع نکردم سری تکان داد و گفت که نامزدته !! خوب بلبل زبون هم شدی دیگه آقا دکترت یادت داده هر چقدر دلش خواست باهات خوش بگذرونه و بعدش برای تبرئه ی خودش بگه نامزدته آره،دختره ی بی سرو پا . سکوت کردم بطرف میزش رفت و در حالیکه تلفنش را برمی داشت. چیزی گفت که چهار ستون بدنم لرزید و آتشی به جانم انداخت که حدّش تمامی نداشت آرام در حالیکه موبالش را بدنبال چیزی جستجو می کرد گفت:
_امروز که جنازه ی آقا دکترت رو تحویل گرفتی میفهمی نباید از حرفم سر پیچی می کردی من امروز نه از زور استفاده میکنم و نه اجباری تو کاره،تو خودت خودت رو دو دستی تقدیمم میکنی میفهمی که چی میگم ، نگاه متعجبم به حرکاتش بود که ادامه داد خبرداری آقای فرید امروز و این ساعت کجا هستن ؟؟؟افکارم بهم ریختند و نفس در سینه ام حبس شد می دانستم بخوبی می دانستم آیین این ساعت از روز کجاست قرار بود برای سرکشی بیمارانش به آسایشگاه برود،ترسیده دست بگلو بردم انگار سنگی بزرگ به اندازه ی سیب راه نفسم را بسته بود …بی تفاوت برگشت و پشت به من موبایلش را رو به من بالا برد و فیلمی را پلی کرد و با لبخند گفت ببین این فیلم توسط یه آدم که خودم با پول خوبی اجیرش کردم گرفته شده ، دقیقا نیم ساعت پیش آقای دکتر رفتن تیمارستان برای ویزیت مریضاش !!! رو برگرداند و نگاهم کرد و چشمکی منحوس زد و گفت زیبا دخت مظلوم درسته یا نه ؟؟ بریده بریده خواستم چیزی بگویم که میان حرفم دوید و آرام گفت هیس !!!
ساکت شو و فیلم رو ببین نگاهم بروی فیلم ثابت ماند و چشمانم انگار که در کویر بی آب و علف خشکیده باشند چشمه ی اشکشان از ترس برید و بسوختن افتاد خیابانی نیمه خلوت و کسی در تعقیب اتومبیل آشنای آیین که آرام آرام نزدیک درب آسایشگاه شد و دست مهربانش را دیدم که به نگهبانی علامت داد که راه ورود را باز کند و بعد از باز شدن راه دستش بعلامت تشکر برای نگهبان خنده رو بالا برد و اتومبیلش را حرکت داد بداخل آسایشگاه و فیلم تمام شد برگشت و نگاهم کرد من مات و حیران نگاهم به صورتش بود که ادامه داد آقای دکتر معمولا بعد از یکی دو ساعت و تموم شدن کارش از تیمارستان میزنه بیرون بقصد رفت به مطب درست نگفتم زیبا دخت بریده بریده و جان داده از شدت ترس گفتم : چکار…ش داری ؟؟؟ برگشت و موبایلش را روی میز گذاشت و گفت : اون آدمی که اجیر کردم قول داده بی درد سر و تر و تمیز طوری کلک آقای دکتر رو بکنه که عمرا زنده به بیمارستان برسه یعنی اون آدم اصلا کارش همینه، پول میگیره که آدم خلاص کنه الان یک ماهه به هر دری زدم تا پیداش کردم ، کارش حرف نداره یه جوری طرف رو زیر میگیره که عمرا تا ده دقیقه بعد از کار زنده بمونه …
دانلود رمان جدید زیبا دخت مظلوم pdf لیدا صبوری