راستین حکمت، سوپراستار جوانی که تلاش میکند تا در اوج بماند، دختری بی نام و نشان به او پناه میآورد. آوا، دختر بینام، غافل از اینکه دودمانش به دست آهو به باد میرود، به راستین پناه میبرد. داستانی پر از احساسات و رازهای پنهان که شما را به خودش جذب میکند.
گوشه ای از رمان کلاکت اثر سرو روحی :
آهو کوله ی جینش را روی دوش انداخت و کنار گلناز ایستاد ، با سر و صدایی از خیابان راستین اوفی کرد و گفت فکر کنم گیرش انداختن ! گلناز متعجب پرسید کیو؟ساسان سینی لیوانهای کاغذی چای را روی میز چوبی گذاشت و در حالی که کرکره را بالا میکشید متعجب رو به راستین گفت ماشین روشنه؟ یعنی … به روشنم گفتی ؟ راستین دست به کمر ایستاده بود و متفکر به بخار چای ها نگاه میکرد . گلناز با هیجان جلو آمد و گفت : مردم دوره اش کردند؟ساسان لبخندی زد و گفت باید به همه امضا بده آهو تند پرسید پناه روشن؟ همون خانم خوشگله ؟ واقعا ؟ میاد اینجا ؟گلناز هینی کشید و :گفت وای شالش افتاد خدا کنه براش شر نشه اهو خودش را به پنجره چسباند راستین به طرف در رفت که ساسان داد زد هوی تو کجا تو که بری بدتر میشه ! بمون من میرم .
راستین هوفی کرد و آهو با لحن هیجان زده ای گفت یعنی یه روزی ما هم معروف میشیم اینطوری دوره امون میکنند ؟آهو نگاهی به راستین انداخت و با خنده گفت: حالا به حرفم نخندید ها . کلا گفتم.راستین در حالی که روی مبل مینشست گفت: از شهرت خوشت میاد ؟ آهو شانه ای بالا انداخت و گفت: کیه بدش بیاد. راستین زهرخندی زد و گفت: دشمن !ده دقیقه ای طول کشید ، گلناز سهم چای ساسان را هم خورد وأهو هنوز داشت با هیجان از پنجره بیرون را تماشا میکرد . ساسان در را باز نگه داشت و روشن با قیافه ی آشفته و موهای درهم برهمی حینی که سعی میکرد نفسهایش را تنظیم کند با هیجان رو به راستین گفت :
چه محله ی شلوغ و پر سر وصدایی !ساسان کنار راستین که تازه از روی مبل بلند شده بود ایستاد و زیر گوشش گفت میدونستم میاد یه طی میکشیدم اینجا رو ! پناه وسط سالن ایستاده بود ، کیف مستطیلی نقره ای اش را بغل کرده بود و در حالی که شال مشکی اش را که خال های نقره ای داشت را سعی میکرد روی سرش نگه دارد گفت: چه دفتر نقلی و دنجی ! نمیدونستم دفتر خودته راستین لب زد قابل دار نیست پناه ممنونی گفت و حینی که با شالش درگیر بود رو به آهو گفت : تو باید الف امانی باشی درسته؟با دهان باز و چشمهای گرد شده تماشایش میکرد . پناه ریز خندید و کیفش را زیر بغلش نگه داشت و دستش را به سمتش جلو آورد و گفت خوشوقتم عزیزم . روشنم پناه ! آهو هنوز خشک بود. خواست بگوید چرا معرفی میکنی ؟!
دانلود رمان عاشقانه کلاکت از سرو روحی