زندگی گاهی پیچیده‌تر از توقعات ما پیش می‌رود، و ما ممکن است در مواجهه با تصمیم‌های دشوار قرار بگیریم. داستانی که تعریف کردید، پر از تناقض‌ها و انتخاب‌های سخت است. اجازه دهید به طور خلاصه به نقاط کلیدی این داستان پرداخته و تصمیم‌های ثمین را بررسی کنم.ثمین، در تلاش برای آزادی پدرش از زندان، با شرایطی مواجه می‌شود. یاشار، مرد متاهل و خودخواه، شرطی می‌گذارد که باعث می‌شود پای ثمین به خانه‌اش بازگردد، اما این شرط نیازمند قلب ثمین است. او باید بین عقل و احساساتش تصمیم بگیرد. آیا انتخاب ثمین برای رهایی از این دوراهی، تناسبی با قلبش دارد؟در این موقعیت، تصمیم‌گیری‌ها می‌توانند زندگی را تغییر دهند. ثمین باید با دقت و شجاعت، مسیری را انتخاب کند که با ارزش‌ها و احساساتش همخوانی دارد.
گوشه ای از رمان آخر این ماه اثر مهرسا :
یه قاشق برنج تو دهنم گذاشتم و نگاه ماتم زده ام میخ رو میزی بود. کارام برای خودم عجیب غربیه میدونم کارام و رفتارم درست نیست اما نمیدونم چرا نمیتونم جلوی عکس العملم رو بگیرم و خوددار باشم فقط میدونم خیلی بی جنبه و بی عقلم کی قراره سر عقل بیام و تصمیم درست رو بگیرم اینجوری نمیشه که هربار سری مسئله ای بترسم از تموم شدن رابطمون بالاخره که چی؟ باید با واقعیت کنار بیام ممکنه هر لحظه اون روز برسه و به اجبار یا حالا به اختیار نیاز باشه این رابطه تموم بشه اون روز قراره بشینم گریه کنم و التماس؟ مثل به موجود ضعیف؟ میدونم اشتباهه طرز فکر و کارم اما ترجیح میدم تو در لحظه خودمو آروم کنم و خیالمو راحت از بودنش به فردا همون فردا فکر کنم شاید هیچ زمان اون روز نرسه اما مگه میشه؟
تاکی؟ بالاخره چی؟ باید واقع بین باشم. هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سست و ضعیف باشم که به زودی وابسته بشم و خودمو وقف طرف کنم. با خوردن قاشق کف بشقاب خالی به خودم اومدم نگاهم رو دادم به بشقاب خالی ، متوجه نشدم غذام کی تموم شد و چه مزه ای داشت نفس عمیق کشیدم و از جا بلند شدم در ظرفشویی رو باز کردم و ظرفای داخلش رو چیدم روی کانتر و بشقاب کثیف غذام رو گذاشتم داخل ظرفشویی و از آشپزخونه بیرون رفتم برای جمع کردن میز… غذاشون تموم شده بود و سر میز نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن توجهی به موضوع صحبتشون نکردم و در جواب تشکرشون برای غذای سری تکون دادم و با گفتن نوش جانتون … بشقاب های کثیف رو جمع کردم.
نیم خیره یاشار انداختم و و به سمت آشپز خونه رفتم که سهیلا خانم از جا بلند شد و دیس خالی برنج و ظرف خورشت رو برداشت و همراهم وارد آشپزخونه شد. تمام مدت در حال جمع و جور کردن آشپزخونه و ظرفا بودم .بعد مرتب شدن آشپزخونه زمانی که همه چی سرجای خودش جا گرفت به گفته سهیلا خانم یک سینی چای خوشرنگ ریختم و به سالم پذیرایی بردم سینی رو جلوی هر شخص گرفتم وقتی به هانیه ای که روی کاناپه با پتو و بالش دراز کشیده بود رسیدم بعد برداشتن لیوان چای با خواهش گفت کیک رو ام میاری بی زحمت برای خودتم چای بریز بیا اینجا بشین پیشمون…سری تکون دادم و با سینی به آشپزخونه رفتم.
بعد بردن پیش دستی و کارد چنگال کیک رو از یخچال در آوردم و بردم روی میز گذاشتم. هانیه کارد بزرگی که برای کیک آورده بودم رو گرفت دستش و از یاشار خواست دوتایی کیک رو ببرن چشمامو تو حدقه چرخوندمو نگاهمو از ادا و اطفار هانیه گرفتم و نگاه سهیلا خانم کردم که با خوشحالی از ته دلش شروع کرد براشون دست زدن پاشاخان و من هم پشت بند سهیلا خانم کف دستامون رو کوبیدیم بهم هانیه با هزار و یک ناز و ادا کیک ها رو به برشهای کوچیک تقسیم کرد و تو پیش دستی ها گذاشت. شیرینی فرزند نورسیده اشون رو با چای خوردیم تا ساعت ۷ غروب بودن تو جمعشون رو تحمل کردم حال و هوای جمعشون که همه صحبت هاشون در آخر به بارداری هانیه میرسید برام سنگین بود و باعث حسادتم میشد و حالمو خراب میکرد .
رأس ساعت ۷ از خونه بیرون زدم و برای اینکه کمی برای خودم وقت بخرم و حالمو بهتر کنم که با قضیه کنار بیام با مترو به خونه رفتم تو مترو به انواع و اقسام آدما نگاه میکردم و سعی میکردم از چهره ها تشخیص بدم که این فرد چه مشکلی میتونه داشته باشه و مشکلش حل شده و خوشحاله… به دست فروشای مترو نگاه میکردم که هر کدوم برای فروش اجناسشون تلاش میکردن و از جون و دل تبلیغ میکردن بلا استثنا همه میگفتن از این محصول خودمم استفاده میکنم.
دانلود رمان جدید آخر این ماه pdf مهر سار
