فواد خانی، مردی با اخمهایی که تن مردم روستا را به لرزه در میآورد، عاشق دختر عمش شده است. اما سراب، خدمتکار عمارت، به طرز عجیبی عاشق فراری شده و با او فرار میکند. غرور زخمی فواد باعث میشود سراب را عذاب دهد، تا زمانی که دختر عمش متوجه میشود فواد عاشق اوست و عشق خودش به محمد واقعی نبوده است. او نیز عاشق عاشقانههای فواد میشود. یک شب، درست وقت حجله، سراب توسط محمد دزدیده میشود و…
گوشه ای از رمان خان کوچک اثر فاطمه عبدی :
آرام نفس میکشم با صدای در هر دو از جا میپریم سریع از او دور شده و درب را می گشایم. سارا با اخم غلیظی نگاهم کرد متقابلا جدی تر از او ابروهایم را گره میزنم کم نمی آورد.عمه این جا چیکار میکنی؟دست هایم را به هم تکیه می دهم و میگویم.اومدم پیش زنم داخل می آید همان طور جدی و با اخم به سراب اشاره میکند تا چیزی به سر کند رو به من می گوید. هفته بعد که عروسیه تا اون موقع سراب پیش من میمونه نمی خوام همدیگر و تا روز کلامش را می برم نمیشه عمه این چه رسم مزخرفیه شما دارید؟! ابرویی بالا انداخته و می گوید. همین که گفتم حق ندارید فعلا هم رو ببینید تا همین جاش هم خیلی با دلتون راه اومدم.
عصبی دندان هایم را روی هم فشردم سراب سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گفت تنها کاری که بلد بود بازی با انگشتانش بدون هیچ اعتراضی این مرا به جوش می آورد حالا همیشه خدا زبانش یک متریش باز بودها سراب نمی خوای چیزی بگی؟ سرش را بالا گرفته و با مظلومیت تمام گفت: مگه کسیم به حرف من اهمیت میده؟ من این جا چیکارم پس؟! با شیطنت چشمکی زد سارا چون پشتش به ما بود این حرکتش را ندید. تو که فقط بلدی کتک بزنی اون روز سر ناهار یادت رفته هنوز تنم کبوده کم مانده بود قهقهه بزنم اما اخم هایم را فشرده تر کردم تا از انجام این حرکت جلوگیری کنم از شدت خنده دلم می خواست پهن زمین شوم سارا که قیافه قرمز شده ام را دید خیال کرد که عصبیم برای همین از اتاق بیرون رفته و همزمان گفت:
ده دقیقه دیگه حاضر شو سراب خان کاریش نداشته باش بذار سر و صورتش سالم بمونه عروسی تون نزدیکه سرم را بالا پایین کردم بیرون رفته درب را باز گذاشت وقتی از رفتن کاملش مطمئن شدم درب را بسته با خنده به طرفش رفتم که من کتک می زنم آره؟! لبخند شیطانی و در عین حال ترسیده اش بدجوری بر دل بی صاحاب مانده ام می نشست جوری که می خواستم آنقدر در آغوشم بفشارمش که نفسی برای این کارها برایش نماند.
شیطنت هم حدی دارد میتوان گفت حدش به اندازه صبر کمم است به سمتش که میدوم همانند خرگوشی گریز پا فرار میکند ؛ توی تله دستانم که میافتد راه در رویی نیست پس از خودم به خودم پناه می آورد سرش را روی کتفم فشار می دهد. جرمت سنگین تر شد. با مظلومیت سرش را بالا آورد و گفت: چرا؟ چون که….. ادامه حرف هایم با دوخته شدم لبانم روی آن صورتیهای خوش فرم بریده شد. مگر چیزی مهم تر از او و چشمان آبیش بود؟ من که بعید میدانم حداقل برای دل من این طور است. چه کسی میگوید عقل منطقی تصمیم می گیرد؟ من که این حرف ها را باور ندارم سراب باشد.
دانلود رمان جدید خان کوچک pdf فاطمه عبدی