کمیل بازرگان، تنها پسر خاندان بازرگان، چند سال پیش از طرف خانواده به مالزی فرستاده شده بود. حالا او به دهکدهی خود بازگشته تا وظیفهای را انجام دهد. اما غافل از اینکه قرار است بین هدفها و خواستههایش و عشق یکی را انتخاب کند.در دهکده، او با زنی به نام لیلا آشنا میشود. لیلا، دختری زیبا و باهوش است که در کارهای دهکده مشغول به فعالیت است. کمیل به آرامی به او نزدیکتر میشود و بین آرزوهای خود و عشق به لیلا گیر میافتد.آیا کمیل میتواند تصمیمی بگیرد که همچنان به وظیفهاش عمل کند و در عین حال عشق خود را نیز پیگیری کند
گوشه ای از رمان بلوط اثر راز س :
خودش را کمی جلو کشید سرش را به سمت شانه ی پرتویی خم کرد مگه میشه یه عشق و فراموش کرد؟ پرتویی بدون آنکه خود را عقب بکشد کمی سرش را بالا داد. قدش از او کوتاه تر بود نگاهش به نگاه صونا توفیق فام که خیره شان بود ثابت ماند که حضور دستی را روی بازویش حس کرده و قبل از اینکه بتواند سر بچرخاند، پرتویی زیر گوشش گفت فقط مراقب باش مجنون نشی. قبل از اینکه سرش را به آن سمت بچرخاند پرتویی تنهایش گذاشت. روی پاشنه ی پا چرخید و به رفتن او خیره شد که صدایی بسیار نزدیک گفت: تحسین برانگیزه نه؟ متعجب به سمت رحمانی برگشت رحمانی سرش را عقب کشید. موهای بسته شده اش پشت سرش تاب خورد ابروهایش را بالا کشید و گفت چی تحسین برانگیره؟
رحمانی قدمی به سمت راست برداشت نگاهش را به نقطه ای دوخت و گفت: دخترم…چشمانش گرد شد متعجب لب زد دخترتون؟رحمانی سرش را به تایید تکان داد آفتاب پرتویی لبهایش از هم جدا شد با ابروهای گره خورده در هم گیج شده پرسید آفتاب پرتویی دخترتونه؟! نمی دونستی؟ کمتر کسیه که تو این عرصه باشه و ندونه به عقب برگشت خیره شد به آفتاب پرتویی… مطمئنا عکسی از دختر رحمانی دیده بود. دختر توی عکس هیچ شباهتی به این زن مغرور مقابلش نداشت.به سمت رحمانی برگشت ولی فامیلیش رحمانی با نفس عمیقی پاسخ داد: از من متنفره…. ناباورانه چرخید و به نیم رخ رحمانی زل زد رحمانی با این نگاه سخت و جدی اش… با مهربانی های خاص خودش رحمانی شوخی میکرد آن عکس هیچ شباهتی به آفتاب پرتویی نداشت. نام فامیلی اش هم همینطور… نفرت از رحمانی هم به نظر خنده دار می رسید. چطور ممکن بود؟
به خنده باشه؟ افتاد. شوخی جذابی بود. ر نی با جدیت :گفت باورت نمیشه دخترم دستش را مقابل دهانش گرفت اگه دخترتونه چرا باید ازتون متنفر باشه؟! اصلا شوخی خوبی نیست. مطمئنا یک شوخی بود. او اشتباه نکرده بود آفتاب پرتویی یک دختر جوان متکی به خود نبود. او متکی به مردهایی بود که همراهش بودند… قطعا همینطور بود. چشم چرخاند. رحمانی با صدای آهسته ای زمزمه کرد چون فکر میکنه قاتلم لبخندش ناگهان خشک شد. گویا یخ زده باشد جمله ای که رحمانی به زبان آورده بود را در ذهن بارها و بارها تکرار کرد. سر برداشت و خیره به صورت رحمانی سکوت کرد چنین چیزی ممکن بود؟ قتل؟! قاتل؟ دختر… پدر…!
دانلود رمان بلوط pdf راز س