داستانی پر از تنش و تضادهاست. این تصویری از یک زندگی شادیانه است که در مسیری قرار میگیرد، اما مجبور میشود دنیای خود را کوچکتر و محدودتر از هر زمان دیگری ببیند. این دنیا، هرچند کوچک، اما جایگاهی برای آدمهای بزرگ دارد. شادی، به تجربه احساسات مثبت بیشتر از منفی مرتبط است.. این داستان میتواند در مورد تعادل احساسات، رضایت از زندگی و تغییر دیدگاه باشد. گاهی اوقات، کوچکترین تغییر در دیدگاه میتواند دنیای ما را تغییر دهد.
گوشه ای از رمان انارچین اثر فاطمه ایمانی :
حدود چهل و پنج دقیقه بعد خودم را به مکان مورد نظر رساندم حضور بچه ها که بزرگترین انگیزه ام برای طراحی و ساخت پارک مسافر بود دلم را آرام کرد اما به محض پیاده شدن از ماشین بوی تند و تهوع آوری به مشامم خورد و حال خوبم را خراب کرد از آن بدتر وجود پشه های ریز بی شمار که روی پسماند میوه و سبزی در پرواز بودند اعصابم را به هم ریخت اینجا چه خبره؟ اینارو کی آورده اینجا ریخته. یکی از پسرها با پوزخند گفت کسی که خوشش نمی یاد کار درست پیش بره _ بلاتکلیف دست روی کمر گذاشتم و نفس گرفتم تا آرام شوم روز قشنگم را به همین سادگی خراب کرده بودند حالا باید چیکار کنیم؟ با سوال دختری که درست پشت سرم قرار داشت به عقب برگشتم نمی دونم خودمم موندم _ به خود شهرداری خبر بدیم بیاد جمع کنه کار خودشونه دیگه نه کار شهرداری نیست.
این را همان پسری گفت که ظاهرا میدانست چه کسی در این جریان دست دارد نگاه خیره و منتظرم را که دید بیشتر توضیح داد شهرداری برای دفع زباله جای دیگه ای رو در نظر گرفته اما اینکه این آشغالا از کجا اومدن کار چندان سختی نیست. یکی با جمع آوری زباله ی میدون تره بار و آوردنش به اینجا خواسته حال مارو بگیره با حرص سرتکان دادم و به سمت ماشینم رفتم می دونم باهاشون چیکار کنم . اینارو میشه یه . جوری جمع و جورشون کرد خانوم مهندس سپردم بچه ها چندتا بیل بیارن ، اینجارو مرتبش می کنیم میخواست با این حرفها از رفتن منصرفم کند اما آتش من تند تر از این حرفها بود تو اسمت چی بود؟ سهیل رحمانی _ با لبخندی که به زور روی لبم جا خوش کرد گفتم سهیل مسئولیت اینجا و بچه ها فعلا با تو… زود برمی گردم …
وارد میدان تره بار که شدم مستقیم راه دفتر ضیا را در پیش گرفتم سرم بدجوری برای دعوا و درگیری با او درد میکرد به اندازه ی کافی این چند وقته چوب لای چرخم گذاشته و اعصابم را به هم ریخته بود. از پله های بلند و دالان تاریک بالا رفتم و خودم را به دفتر رساندم پنجره های دفتر باز هم تا انتها باز بود و هوای سرد توی آن چهار دیواری بیشتر به مغز استخوان می نشست ضیا نبود و کامران پشت صندلی اش نشسته و مشغول حساب و کتاب بود … شادیانه؟! اینجا _ کجاست؟ _ عصبی چند قدمی را رفتم و برگشتم چشم چرخاندم خبری از ضیا نبود کامران کلافه موهای کم پشت فرق سرش را خاراند نیست. می بینی که. این جواب سوال من نبود . از پشت میز بلند شد و نگاه دوستانه اش کمی جدی شد فکر نمی کردم دارم بازجویی میشم _
دانلود رمان جدید انارچین pdf فاطمه ایمانی