ترانه، دختری که در سایهی منزویت و محتاطیاش زندگی میکند، با آثار کودکآزاری که هنوز در زندگیاش نمایان است، دست به دست همهی روزها را میگذراند. او از خانوادهی مذهبیاش و پدرش فاصله گرفته است، اما آنها به طور ناگزیر ترانه را به سکوت محکوم میکنند. ترانه وقتی به دانشگاه میرود، زندگیاش تغییر میکند. او با پسری به نام کیارش آشنا میشود. کیارش، پسری معمولی است، اما با تفاوتهای خودش. دیالوگ هایی بین ترانه و کیارش شکل میگیرد و با گذر زمان، عشق آنها به یکدیگر رشد میکند. اما با ورود شخصی آشنا به زندگیشان، همه چیز تغییر میکند. این شخص، قاتلی است که در گذشتهی کودکی ترانه نقش داشته است…
گوشه ای از رمان زعم زرد بلوط اثر زهرا زنده دلان :
صدای زنگ گوشیم باعث میشه برای لحظه ای مکث کنم گیسو توی این لحظه منتظر خبر منه و من از اینکه به دنیا اومدم گله مندم چه زندگی عجیب و تأمل برانگیزی برای جواب دادن مرددم اما بهتره که خیالش رو راحت کنم و بتونه به قرارش برسه بغضم رو چند باری قورت میدم و صدام رو صاف میکنم با این حال حتی اگه بفهمه گریه کردم هم مهم نیست دیگه هیچی مهم نیست تماس رو وصل میکنم و قصدم اینه که فقط یک کلام بگم نمیام و تماس رو قطع کنم.الو؟ ترانه کجایی؟ سه ساعته منتظرتم بعد دیر…. من نمیتونم بیام گیسو، خدا حافظ نزدیک به یک ربع پشت سر هم زنگ میزنه و وقتی جوابی عایدش نمیشه دست از زنگ زدن بر میداره با گوشه ی شالم به داد بینی سیل زده و صورت اشک آلودم میرسم و با شنیدن صدای مامان تکیه م رو از در میگیرم – ترانه؟ مامان جان؟ در رو باز میکنه و سعی داره آرومم کنه. خوبی فدای تو بشم؟ دست هاش رو روی سر و صورتم میکشه و زمزمه وار میگه :
– مادر بمیره برات ببخش ببخش منو لبخندی از زور استیصال میزنم تو رو چرا؟ خوبم من برو پیش امین بچه هر بار ما رو میبینه به هم میریزه برای چند لحظه خیره نگاهم میکنه و بعد طوری که میخواد بچه گول بزنه میگه باشه من برم براتون کتلت درست کنم با این بغض حجیمی که سراسر گلوم رو توی مشتش گرفته قطعاً یک لقمه ی کوچیک هم از گلوم پایین نمیره سکوتم مامان رو بیشتر اذیت میکنه و با قدم های تندی از اتاق بیرون میره دستم روی دکمه های مانتوم میشینه و با یک حرکت از تنم درش میارم کش مو رو از موهام جدا میکنم و با دراز کشیدن روی تخت به آغوش خواب پناه میبرم. صدای ویبره ی گوشی آنقدر توی گوشم وز وز میکنه که به سختی چشم باز میکنم پتو رو با حرص از روی تنم کنار میزنم و با دیدن شماره ی گیسو به معنای واقعی کلمه عصبانی میشم میدونم که اگه جواب بدم قطعاً فحش بارونش میکنم و به همین دلیل رد تماس رو میزنم با چشم هایی نیمه باز توی صفحه ی گوشی دنبال گزینه حالت پرواز میگردم و قبل از اینکه توی فعالش کردنش موفق بشم شماره ی ناشناسی که بشدت آشناست روی صفحه ی گوشی نمایان میشه بین جواب دادن تردید دارم و لحظه های آخر تماسش رو به اجبار کنجکاویم جواب میدم.
– بله ؟ بله و بلا کثافت با خط خودم زنگ میزنم جوابم رو نمیدی نه؟ امان از دست گیسو و مچ گیری هاش – حتماً رو مخمه زنگ زدنت این شماره ی کیه؟ مکثی میکنه و بعد با لحنی که ته مایه ی خنده داره میگه – یعنی شماره ی کیارش جونم رو سیو نکردی؟ نچ نچ دختر بد غضبناک میگم پیش کیارشی؟ کی گفت با گوشی اون زنگ بزنی؟ گیسو بخدا قسم… صدای ضعیف کیارش به گوشم میرسه و حرفم رو قطع میکنه. دعواش نکن نگرانت بودیم گفتیم زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم من نخوام حالم رو بپرسن باید دقیقاً چه شخصی رو ببینم؟ مکثم آنقدر طولانی میشه که گیسو باز شروع به کرم ریختن میکنه.
بنا به درخواست نویسنده رمان برداشته شد