هونام بخشایش، آقازادهای یاغی و فراری از سیاست و قدرت، در رأس قدرت قرار دارد. پدرش یکی از مردان قدرتمند کشور است و هونام به عنوان تنها پسرش باید به او کمک کند، اما او پدرش را مقصر مرگ یکی از عزیزانش میداند و از هر چیزی که به او مربوط میشود، گریزان است.هونام از خانه پدریاش بیرون زده و با پسر عمو و بهترین دوستش شرکتی راهاندازی کرده است. او در آنجا به دور از دخالتها و خرابکاریهای پدرش، زندگی آرامی را میگذراند. اما با شدت گرفتن خرابکاریهای دختر شیطون داستان در شرکت، توجه هونام به او جلب میشود و این آغاز کلکلهایی است که مرد ساکت و آرام را به پسری خشن تبدیل میکند.
گوشه ای از رمان مه ربا اثر مهری هاشمی :
پرستار نیستی مگه؟ واسه تو کتک خوردما دم کوتاهی از هوایی که حالا داشت رو به گرفتگی و گرما می رفت گرفتم و کمی تنم رو کش دادم تا بتونم به بینیش و زخمش دسترسی بهتری داشته باشم. دستمال رو روی زخمش گذاشتم و سعی کردم تا جایی که میشه با ملایمت برخورد کنم حتی طاقت به لحظه دیگه درد کشیدنش رو نداشتم. درسته این مرد واقعاً روی اعصابم بود و گاهی اوقات میخواستم سر به تنش نباشه اما واقعاً و از ته دلم نمیخواستم به خاطر من آسیب ببینه و درد بکشه حالا این صورت داغون شده و کبودیهایی که کم کم بیشتر داشت خودش رو نشون میداد داشت بهم دهن کجی میکرد و می گفت به خاطر تو این اتفاق افتاده نه هیچ کس دیگه. نگاهی به چشمهای بسته ش انداختم پلکهاش میلزید و من با صدای ضعیفی گفتم – درد داری؟ آبی های پر خونش رو باز کرد انگار از فاصله ای که باهاش داشتم خوشش نیومد که اخم کرد و حین گرفتن دستمال و فشردنش روی زخمش جواب داد …
نه من بازم معذرت میخوام به خدا اگه فکرشو میکردم همچین اتفاقی ممکنه بیفته اصلا نمیذاشتم باهام همراه بشین من…. کلافه دستمال رو پایین کشید و حین پرت کردن تو جوب گفت: بی خیال مهم نیست میتونستم عین خیالم نباشه و برم وقتی نرفتم یعنی مقصر خودمم اینقدر معذرت خواهی نکن عصبی میشم. لبهام رو به هم فشار دادم و با همون نگاه شرمنده بهش خیره شدم. نگاهی به چپ و مسیری که تیام باید میرسید انداخت و سمتم برگشت. داداشت که اومد یه جوری بپیچونش من باید برم خونه م میگم هونام بیاد پیشم نگران نباشین چطوری رانندگی میکنی؟ دستهاش رو بالا گرفت و جلوی صورتم تکون داد. دستام سالمه نشکسته چشم ریز کردم و خیره به دست هاش جواب دادم الان گفتی دستات جون نداره به یه پوزخند اکتفا کرد و من حین ایستادن گفتم همچینم گیر این نیستیم که ببریمت خونه مون نیازی به پیچوندن نیست کافیه بگی نمیخوای بیای همین ایستاد، انگار سرش کمی گیج رفت که مکث کرد و بعد تکون دادن سرش گفت تو دیگه خیلی پررویی دختر اصلاً شنیدی اون بی پدر چیا در مورد ما گفت؟
فکر کردی من گفتم همچین چیزی نیست داداشتم باور کرد الانم به کاره پاشم بیام خونه تون اون داره مردونگی میکنه به خاطر کمکی که کردم دم نمیزنه تو هم نمیفهمی چه حالی داره؟ دست به سینه شدم و با اخم تو پیدم تیام هر چی ما بگیم قبول میکنه احمق نیست که به حرف بقیه مارو اذیت کنه. سری به تأسف تکون داد.حق با توئه من اشتباه کردم از اینکه تو غلط کردی کفری جلو رفتم و دستم رو تخت سینهش کوبیدم که بلافاصله صورتش جمع شد و جای ضربه رو ماساژ داد. با من درست حرف بزن بخشایش باز سرش رو تکون داد. تیام از پیچ کوچه داخل شد و دایان سرش رو کمی نزدیک آورد.طراف من نباش حضورت اذیتم میکنه. خوش ندارم ببینمت مات نگاهش کردم چرا اینقدر از من متنفر بود؟ به خاطر همون دعوای روز اول؟ خیره تو چشم های ماتم ادامه داد و دلم هری پایین ریخت منکه مردم اگه سر قبرم اومدی گردو تو خرماهام نذار به خرما حساسیت دارم دوست ندارم تو ختمم پخش بشه حلوا درست کنی کافیه تیام که رسید ترجیح دادم سکوت کنم. خاک بر سرم شنیده بود. اون مزخرفی که گفته بودم رو شنیده بود و من از خودم بدم اومد چطور تونسته بودم آرزوی مرگ کنم براش؟
دانلود رمان مه ربا pdf مهری هاشمی